زیست شناسی و فرگشت

نویسنده: جری کویین / مترجم: دانیال جعفری

(مقاله «پمپ نامحتمل‌ها» نوشته جری کوین، اکولوژیست و نویسنده کتاب «چرا فرگشت صحت دارد» در جواب به کتاب چرا داروین اشتباه کرده بود و مقاله چرا خوک‌ها پرواز نمی‌کنند نوشته جری فودور.)

اگر امروز کسی بگوید که تئوری میکروب ها واقعیت ندارد و بیماری ها نه از طریق موجودات میکروسکوپی، بلکه در نتیجه خشم خدایان بوجود می آیند، واکنش همگانی ترکیبی از ناباوری و تحقیر است. ما کوهی از شواهد داریم که نشان می دهد تئوری میکروب ها، مستند است. بنابراین لفظ تئوری، نبایستی ما را به اشتباه بیاندازد.

اما چرا وقتی کسی در فضای عمومی با تئوری دیگری مخالفت می کند مورد تمسخر قرار دادن اش نادرست انگاشته می شود؟ بله از تئوری فرگشت حرف می زنیم. بر خلاف ادعای مخالفین، تئوری فرگشت، به اندازه تئوری میکروب ها دارای سند و شاهد است.

چرا تئوری اولی مخالف ندارد ولی دومی دارد؟ به این دلیل که تئوری دوم، به قلب باورهای خودبینانه انسان می زند. انسان دارای پدری آسمانی نبوده که او را به همین شکل بروی زمین آورده باشد و مابقی کائنات را برای او خلق کرده باشد. بلکه محصول یک فرآیند غیرهوشمند و تصادفی بود به مانند میلیون ها گونه دیگر بروی زمین.

کتاب «چرا داروین اشتباه کرده بود» با اینکه فرگشت را می پذیرد، ولی می گوید که داروین در فهم موضوع اشتباه کرده بود. اما تئوری فرگشت از طریق انتخاب طبیعی چه می گوید:

زندگی بروی زمین، به آرامی شکل گرفت، از یک موجود ابتدایی شروع شد و با شاخه شاخه شدن به موجودات پیچیده تر و جدید ظاهر شدند که توهم طراحی (نظم) را در ساختار بدن ایشان ایجاد می کند.

داکینز در کتاب «بزرگترین نمایش روی زمین» به خوبی نشان می دهد که فرگشت، تئوری لرزان و در معرض سقوط نیست. بلکه بخش بزرگی از دانش امروز، وابسته به این تئوری ست.

اغلب مردم تصور می کنند که برای اثبات فرگشت نیاز به فسیل ها هست. در واقع، داروین تنها فسیل های کم شماری در اختیار داشت و تئوری او بسیار کم از این فسیل ها تاثیر گرفت. اما داکینز می گوید حتی اگر یک دانه فسیل هم بروی زمین نبود، هیچ خللی به تئوری فرگشت وارد نمی شد.

این شواهد کدام هستند؟
یکی‌اش در آناتومی بدن ماست. راست شدن مو به وقت ترس، هیچ فایده ای برای ما انسان ها ندارد،ولی در اقوام پستاندار مان همچون گربه ها، با انقباض عضله ای ذره بینی در کنار هر مو، باعث گرم نگاه داشتن بدن ش با موهایش می شود و همین طور وقت رویارویی با موجود دیگر، باعث بزرگتر و ترسناک تر به نظر آمدن ش می شود.

دانش ژنتیک، شواهد بسیار بیشتری ارایه کرده است: در زنجیره ژنی ما، بخش هایی هست که کارایی ندارند ولی از اجداد خزنده مان به جای مانده اند. مثلا در ماده وراثت انسان ژنی هست که در خزنده ها مسئول تولید سفیده تخم هست. جنین شناسی هم شواهد بیشتری ارایه می کند. در جنین انسان بروی گردن چین هایی هست که دقیقا معادل آبشش های ماهی هاست ولی در انسان تبدیل به حنجره و مجرای استاش می شود.

و همین طور اشتباهاتی که ما را مستقیما به اجداد غیر انسان مان وصل می کند. این اشتباهات نشان می دهد که ما بی شک، توسط یک فرآیند غیرهوشمند پدید آمده ایم.

مورد مشهور عصب راجعه حنجره که از مغز می آید و به جای اینکه چند سانتی متر پایین تر وارد حنجره بشود، به داخل قفسه سینه می رود و دوباره بالا میآید به این دلیل که در دوران جنینی، از زیر یک قوس شریانی عبور می کند که با بلوغ این قوس تغییر محل می دهد به داخل قفسه سینه و عصب را هم با خودش می برد. نتیجه این می‌شود که در زرافه، این عصب چندین متر درازا دارد!

در اجداد ماهی ما،این عصب پشت یک رگ ساده قرار داشت و به آبشش ها عصب دهی می کرد ولی حالا که رگ، قوس آئورت را تشکیل می دهد، می بایست در گردن فرو برود.خویشاوندی جنینی!

هر کسی تا به حال جسدی حیوانی را تشریح کرده باشد اعتراف خواهد کرد که هیچ اثری از هوشمندی در آن موجود نیست. یک هزارتوی شلوغ و بی نظم از رگ و پی و عصب هست که اگر می خواستید منظم بچینید، قطعا نتیجه بسیار بهتر می شد.

شاهد دیگر، جزایر جدا افتاده در اقیانوس هاست. در آنجا شما تنها گونه های مشابه از خزندگان را می بینید ولی اثری از پستانداران مدرن وجود ندارد. دلیل‌ش این است که با جدا شدن از نظر جغرافیایی، تنها از رده خزندگان گونه های جدید مشتق شدند ولی به دلیل نبود فشار فرگشتی برای تحول پیدا کردن، رده های جدید پدید نیامده اند. نتیجه این شده که توزیع گونه ها در کره زمین بسیار نامتوازن است.

داکینز در فصل «تو خودت در نه ماه انجام ش دادی» به پاسخ هالدن به یک زن که گفته بود امکان ندارد موجودات زنده از یک سلول تنها بوجود آمده باشند پرداخته و دیگری به این موضوع پرداخته که اکوسیستم ها نه نشانه یک برنامه ریزی مرکزی و با هوش بلکه نتیجه انتخاب طبیعی بوده است. اگر قرار به برنامه ریزی طبیعی و نه رقابت میان گونه ها بود، درختان برای جذب آفتاب بیشتر، به ده‌ها متر سر نمی کشیدند.

اما این انتخاب طبیعی که محور تئوری داروین هست چرا از سوی نویسندگان کتاب چرا داروین اشتباه کرد، مورد حمله قرار گرفته است.

اول بایستی توجه کرد که انتخاب طبیعی یک مکانیسم یا اصل علمی نیست بلکه تنها یک فرآیند است که اگر دو شرط برقرارباشد، رخداد آن حتمی است.

اول اینکه می بایست بوسیله جهش، تنوعی در ژن ها وجود داشته باشد و دوم، بعضی از ژن ها با دیگران در شانس بقا تفاوت داشته باشند. مثلا ژن های رنگدانه سفید برای مو و پوست خرس قطبی، شانس بیشتری برای زندگی و دیده نشدن و استتار فراهم می کند تا رنگدانه قهوه ای.با شانس بیشتر برای شکار فوک ها، آن‌ها زندگی بهتری دارند و بیشتر بچه دار می شوند و به مرور نسل ها، رنگدانه سفید میان خرس قطبی همه گیر می شود.

این همان چیزی است که تا پیش از داروین، ما به خدا نسبت می دادیم: صفات ظاهری که به نظر، ایده آل زندگی ما می آیند ولی در واقع، به این دلیل ایده آل زندگی ما شده اند که محیط زیست مان اجبار کرده.

در توصیف انتخاب طبیعی با اینکه معمولا از اول شخص استفاده می کنیم ولی هیچ عامل یا خالقی مد نظر نیست. تنها فرآیند انتخاب است. داکینز به خوبی این پروسه غیرهوشمند را توصیف می کند: ژن یک ببر، می گوید «من را تکثیر کن» ولی وقتی می خواهد این کار را بکند، می بایست اول تمام پیچیدگی های یک ببر مثل پنجه و خط و خال را تولید بکند.

انتخاب طبیعی، موضوعی است که حتی دانشمندان هم به سختی آن را قبول می کردند. با اینکه تئوری فرگشت داروین مبنی بر تحول یافتن و داشتن جد مشترک پذیرفته شد ولی تا هفتاد سال بعد، کسی حاضر نبود قبول بکند که هیچ عقل هوشمندی در هدایت‌ش دخیل نیست.

امروزه هم تشکیک در این است که اگر این فرآیند این قدر آهسته است که در طبیعت با چشمان ما قابل مشاهده نیست چرا بایستی قبولش کرد.

داکینز می گوید امروز دیگر کسی در فرگشت نمی تواند تشکیک بکند برای همین به فرآیند انتخاب طبیعی حمله می کنند. اما واقعیت این است که انتخاب طبیعی، توسط اکثریت زیست‌شناسان به عنوان تنها مکانیسم پیشبرد تنوع زیستی شناخته شده است.

دیگر تئوری های رقیب همگی نادرست اند. لامارکیسم می گوید که صفاتی که در یک نسل توسط فرد اندوخته می شود به طریقی به نسل بعد به ارث می رسد. ولی این درست نیست: با وجود اینکه هزاران سال است که پسران را ختنه می کنند، پوست آلت کوتاه نشده است. اما به عکس، انتخاب مصنوعی به شدت موفق بوده است. همه غذاها و خوراکی های ما، از گونه های وحشی با روش انتخاب مصنوعی پدید آمده اند. فراموش نکنید که اجداد سگ خانگی، گرگ بوده‌اند.

در اینجا، داکینز می‌گوید که به جای محیط زیست، ما انسان ها تصمیم می گیریم که کدام ها از یک گونه اجازه جفت گیری داشته باشند و در واقع یک آزمایش صحت انتخاب طبیعی است. مثلا ما فقط لوبیا های ساقه بلند را با هم ترکیب می کنیم و نتیجه این می شود که فراوانی ساقه بلندی در تمام فرزندان آن دانه افزایش می یابد.

افزون بر این، توزیع ژن ها دقیقا همانطوری ست در طبیعت که ما از انتخاب طبیعی انتظار داریم. مثلا هیچ موجودی، صفتی را حمل نمی کند که فقط برای گونه دیگر مفید باشد. ماهی پاک کن درست است که دندان های ماهی های بزرگ را تمیز می کند ولی غذای مجانی هم گیرش می آید.

رفتارهای دگرخواهانه و ایثارگرانه، به شکل جهت داری، متمایل به اعضای گونه خود است، چون ژن های مشابه بیشتری با ما دارند. به علاوه، ما صفاتی می بینیم که بیش از جامعه، فرد را تقویت می کند مثل وقتی که یک شیر نر، ماده ها را از نر دیگری به ارث می برد، بچه شیرهای او را می کشد که در نتیجه، کل تعداد گونه کاهش می یابد ولی شانس بقای ژن های نر جدید افزایش می یابد.

نهایتا اینکه، ما انتخاب طبیعی را در زندگی مان تجربه می کنیم: باکتری ها، به آنتی بیوتیک ها مقاومت پیدا می کنند. حشره کش ها دیگر از پس حشرات که به انها مقاوم شده اند بر نمی آیند. این انتخاب طبیعی است اگرچه در پاسخ به دستکاری هایی که انسان در زیست محیط انجام می دهد. افزون بر همه اینها، بیولوژیست ها لیست بلند بالایی از بروز گونه های جدید را در اختیار دارند.

البته انتخاب طبیعی، تنها پیشران فرگشت نبوده است، اما اکثریت بیولوژیست ها توافق دارند که رانه اصلی است.

پس چرا نویسندگان کتاب چرا داروین اشتباه کرد معتقد هستند که چنین نیست؟ آیا حق با آن‌هاست؟ نامحتمل است که همه جامعه علمی در ۱۵۰ سال اخیر اشتباه کرده باشد ولی ما پیشتر هم با وجود توافق جمعی دانشمندان، اشتباه کرده ایم. پس به دلایل نویسندگان بپردازیم:

فودور و همکارش می نویسند که موجودات زنده، به قدری با فیزیک شان و شرایط بدنی شان محدودیت دارند که حتی اگر بخواهند هم نمی توانند تغییر کنند.آنها لیست بلند بالایی از این محدودیت ها بر می شمارند مثل انتقال افقی ژن ها، رانه مولکولی و… ولی هیچ کدام از اینها مانعی بر سر کارکرد انتخاب طبیعی نیستند.

مثلا آنها می گویند توانایی موجودات در تغییر در یک نسل (مثل تیره شدن پوست بدن در مقابل آفتاب) یک دلیل رد انتخاب طبیعی است. در حالی که این توانایی تغییر هم خودش یک صفت به ارث رسیدنی است و تابع انتخاب طبیعی! لیست بلندبالای کتاب فودور، برای خواننده غیر متخصص این تصور را ایجاد می کند که آنها می دانند از چه حرف می زنند. ولی با خود فکر کنید اگر واقعا تغییر این قدر ناممکن بود، چطور انتخاب مصنوعی تابه این حد موفق عمل کرده؟

فودور و دیگر نویسنده، می گوید شما هیچ وقت یک خوک پرنده نمی بینید. دلیل ش همین محدودیات است. آیا آنها می دانند که خفاش یک قوم و خویش نزدیک خوک است؟ خفاش از یک پستانداران چهارپا فرگشت یافته. بر خلاف ادعای آنها، این اتفاق افتاده و فرگشت، تمام مشکلات مربوطه را حل کرده: پاهای جلویی را تبدیل به دستان دراز و بال مانند کرده و استخوان ها را سبک کرده و سیستم عصبی را هم تغییر داده.

آنها در طول کتاب شان مرتب اشتباهات نابخشودنی می کنند. یک نمونه: آنها می گویند که قوانین وراثت مندلی که در کتب مرجع به عنوان پایه وراثت تدریس می شوند، بیشتر یک استثنا هستند تا اصل. اگر چنین بود مشاوره ژنتیک بی معنا بود. مرتب یک یافته کوچک را که در تضاد با یافته های قبلی هست انتخاب می کنند و طوری وانمود می کنند که مابقی یافته های علمی، هیچ است. این رویکرد غیرعلمی در سرتاسر کتاب به چشم می خورد و اگر از یک ژورنالیست قابل پذیرش باشد از نویسندگان این کتاب نیست.

نقد دوم فودور ، فلسفی است و انتظار می رود در حیطه تخصصی خودشان بهتر عمل بکنند ولی افسوس که چنین نیست.

آنها می گویند انتخاب طبیعی نمی تواند موقعیت های غیرواقعی را توضیح بدهد. یعنی نمی تواند به ما بگوید اگر شرایط زیستی به گونه دیگری بود، چه اتفاقی برای فرگشت موجود می افتاد. آنها می گویند در موجود زنده، فرگشت اغلب چندین و چند صفت را با هم عوض می کند و هیچ وقت معلوم نمی شود کدام ژن هدف تغییر بوده و کدام‌ها، صرفا به دلیل همراهی با ژن اصلی انتخاب شده اند.

برای مثال وقتی که پستانداران از خزندگان مشتق شده اند اتفاقات زیادی با هم افتاد مثل اینکه جمجمه بزرگ شد و آرواره کوچک و دست و پاها به زیر بدن منتقل شد. آیا ممکن نیست که کوچکی آرواره تنها محصول جانبی بزرگی جمجمه باشد؟

مثال دیگر: هموگلوبین،پروتئین حمل کننده اکسیژن در خون، قرمز است. از کجا معلوم فرگشت به جای قابلیت حمل اکسیژن، رنگ قرمز را انتخاب نکرده است؟ آنها می گویند که فرگشت به دلیل اینکه نمی تواند میان نتایج یک تغییر تمایزی قابل بشود (موقعیت های غیر فکتی یا غیر رخداده) بنابراین نمی تواند دست به انتخاب بزند! آنها دچار این اشتباه می شوند که چون ما نمی توانیم چگونگی کارکرد یک پدیده را توضیح بدهیم، بنابراین پدیده رخ نداده است! به مانند این است که بگوییم چون ما نمی دانیم گرانش چطور کار می کند، پس گرانش وجود ندارد.

ناامیدکننده‌تر این است که با وجود بی‌خبری نویسندگان، دانشمندان برای دهه ها به دنبال روش هایی برای تعیین این تمایز میان صفات اصلی و فرعی بوده اند و روش های آماری و تحقیقی فراوانی برایش ابداع کرده اند. در مورد هموگلوبین، پاسخ واضح است:خون از زیر پوست دیده نمی شود و بنابراین رنگ اهمیت فرعی دارد. به علاوه موجودات جهش یافته ای که رنگ خونشان قرمز است ولی توانایی حمل اکسیژن را ندارد زنده نمی مانند.

یک نمونه روشن دیگر، بید های انگلستان است. در گذشته، بید های سیاه بسیار نایاب بودند. با انقلاب صنعتی و دود اندود شدن همه چیز، سیاه ها اکثریت شدند و وقتی دهه پنجاه قانون هوای پاکیزه تصویب شد، دوباره سفید ها اکثریت شدند.

دو تئوری برای توضیح این پدیده وجود دارد یکی اینکه هدف انتخاب نه رنگ بلکه کرم هایی ست که این تنوع رنگی را در بلوغ ندارند بلکه تنها ژن آن را دارند. تئوری دیگر می گوید که رنگ بید ها اهمیت داشته به دلیل اینکه باعث کمتر طعمه شدن می شدند.

مطابق حرف های فودور می بایست اکنون دست بکشیم چون نمی توانیم «انتخاب شده برای» را پاسخ بدهیم. ولی ما می توانیم! در واقع دانشمندان تحقیقات متنوعی انجام دادند که نشان می داد بقای این موجود نه به بقای کرم‌هایش بلکه به بقای بید ها بستگی دارد. آنها بید های مرده را بروی درختان همرنگ بستند و مشاهده کردند که بیشتر طعمه می شوند و انتخاب برای رنگ قوی تر است. در واقع بروی صدها گونه دیگر تحقیقات مشابهی انجام شده که نشان می دهد کدام ژن، رانه اصلی انتخاب بوده و کدام یکی سواری مجانی گرفته. شوربختانه نویسندگان هیچ نشانه ای از آگاهی از این تحقیقات که به هیچ وجه ناپیدا هم نیستند نشان نمی دهند.

اما پاسخ نویسندگان پس از رد تئوری چیست؟ هیچ. آن‌ها می گویند که هیچ نظری ندارند ولی بعد از کمی اظهار خاکساری می گویند احتمالا چیزهای مختلفی هست و صفات از اکوسیستم «گرفته» می شوند. مثل سرماخوردگی که گرفته می شود. اما از نظر اکولوژی این بی معنی ست. چطور ممکن است وال ها ژن های دست و پا زدن در آب را از آب پیرامون شان بگیرند؟

من با خود فکر می کردم که چطور دو اندیشمند تا به این حد دچار اشتباه شده اند. به نظرم رسید که مخالفت آنها با انتخاب طبیعی به خاطر مخالفت شان با روانشناسان فرگشتی است که ادعا می کنند هر رفتار انسانی را می شود با فرگشت توضیح داد.

فودور یک منطق گرای افراطی است که فکر می کند همه پدیده های دنیا را بایستی بشود در ماشین بی نقض ذهن انسان تولید و توجیه کرد. به همین دلیل او با تئوری رفتارگرایی اسکینر که بسیار شبیه به انتخاب طبیعی است دشمنی می کند.

اسکینر می گوید انسان هم مانند دیگر حیوانات از طریق آزمون و خطا پدیده ها را می فهمد نه تفکر منطقی.فودور حق دارد به روانشاسان فرگشتی انتقاد کند و آنها هم حق دارند پاسخ بدهند ولی زیر سئوال بردن یکی از افتخار آمیز ترین دست آوردهای بشر برای تسویه حساب تنها نشانه غرور نفس گیر و جهالت عمدی است.

برگرفته از روز داروین

بیان دیدگاه

بیان دیدگاه

ساخت یک وب‌گاه یا وب‌نوشت رایگان در WordPress.com. پوسته: Adventure Journal کاری از Contexture International.